اوایل ترم پنجم بودم که برای شرکت در مراسم عمره دانشجویی ثبت نام کردم قرعه کشی بعد از نماز ظهر و عصر در حسینه دانشگاه قرار بود انجام شود . کلی دلهره داشتم اما گوشه دلم کمی قرص بود و قرعه کشی شروع شد ، نوبت ورودی 82 که شد فکر کنم چهارمین اسم ، اسم من در آمد .
...
و روز یک شنبه 5 شهریور 1385 مصادف با دوم شعبان ساعت 11 صبح با بدرقه خانواده ام سوار هواپیما شدم
...
بالاخره به مکه رسیدیم ، رسیدیم به جایی که مدت ها منتظرش بودیم ، اما نمی دانم چرا گاهی می ترسیدم ؟ نمی دانم چرا گاهی هم می خندیدم ؟
چون در مدینه اولین نفری بودم که غسل کردم حالا در مکه نوبتی هم که باشد باید آخرین نفر باشم پس صبر کردم تا هم اتاقی هایم غسلشان را بکنند .
نوبت من که شد چون می دانستم اگر از کاروان جا بمانم ، دیگر یارای تنها رفتنم نیست ، نفهمیدم که چگونه غسل گرفتم و خودم را به سرعت به لابی هتل رساندم اما هنوز کاروان راه نیافتاده بود ،( پس خدا را شکر )
بعد مدتی دسته جمعی راه افتادیم ، راه افتادیم به جایی که قراری داشتیم ، کسی منتظرمان بود و فاصله ما تا وعدگاه از دشت آرزوها به چند قدمی تبدیل شده بود و هر قدم که برمی داشتیم نزدیک و نزدیکتر می شدیم ، می ترسیدم ، نگران بودم ، مضطرب بودم و دلهره داشتم ، هر چند خواستم عادی باشم صدای قلبم نگذاشت ، گویا او از من دلواپس تر است .
…
برای همین خواستم برگردم اما از سویی می خواستم خانه کسی را ببینم که او مرا دعوت کرده و صدایم زده و به فرمایش امام علی علیه السلام : " خدا کریمتر از آن است که دور کند کسی را که نزد خود کشانده ! ." پس به سوی مسجد الحرام قدم برداشتم اما از اطرافم خبری نداشتم فقط می دانستم به سمت کعبه میروم .
وقتی به مسجد الحرام رسیدیم ، مایل بودم هر چه زودتر کعبه را ببینم و خدایم را جلوی خانه اش صدا بزنم .
پس کاش می شد از زمان جلو زد ،
کاش می شد تمام گناهانم را در گوری چال کنم تا به سان کودکی پاک قدم به مسجد الحرام بگذارم ،
کاش قدرت آن داشتم تا دل بی قرار خود را آرام سازم تا لحظه ای آرام قدم در مسجد الحرام بگذارم ،
کاش زنجیری بر پاهایم بسته نبود و یا اصلا بالی داشتم تا بتوانم اوج بگیرم ، بپرم از این زندان رویا دور شوم از این سیاه چال خیال بگریزم از این نفس تا لحظه ای پرواز کنان سوی کعبه روم ،
کاش می شد کل افکار ذهنم را جایی بشویم یا بیرون مسجد الحرام بگذارم .
اما باید روی سنگ های سرد مسجد الحرام قدم می گذاشتم تا به کعبه می رسیدم ، پس همراه بقیه به راهم ادامه دادم تا اینکه از پله ها پایین آمدیم و در فضایی سرباز ایستادیم ، مثل اینکه رسیده بودیم !
آری بلاخره رسیدیم و مقابل کعبه سمت رکنی که بعدا فهمیدم یمانی است ایستادیم ، بعد از مدت کوتاهی شنیدم کسی می گفت : " سرها را بلند کنید " ، سرم را که بالا آوردم کعبه را دیدم ، کعبه درست جلوی من و تمام کاروان بود ، باور کردنی نبود من جلوی خانه ای بودم که به چشمم از آن چه که می دیدم بلند تر بود .
…
و این چنین در جامه سفید احرام مقابل خانه یکتا قدرت هستی بخش دوباره متولد شدم .
نمی دانم چه مقدار در سجده بودم اما نمی خواستم سر از این سجده بردارم ، دلم می خواست تا ابد سر به سجده او را حمد و سپاس گویم و من اولین بار به او گفتم که :" دوستت دارم " و او نیز نه برای اولین بار بلکه برای اولین باری بود که من می شنیدم گفت :"من هم دوستت دارم " و من شدم عاشق ، او معشوق و من شدم بنده ، او مولا .
دیگر خبری از ترس و دلهره نبود ، بلکه همه شور ، خوشحالی و شعف بود همه هیجان تولدی دوباره بود . اما هنوز مات فضای داخلی مسجد الحرام بودم .