در آستانه اولین سالگرد تولد دوباره ام هنوز یاد داشتم لحظه ای را که دوباره متولد شده بودم ، روزگار خوشی بود روزگار نخست زندگی دوباره ، روزگار کنار خانه او بودن و همین طور خاطرات و سرنوشتم را مرور می کردم و خدا را شکر که من دوستی او را درک کردم .
اما در کنار تمام این احوالات احساس کردم فکری در گوشه ذهنم مشغول رشد کردن است ، بی تفاوت به آن شدم تا این که دیدم روزی ، چیزی یا کسی در آستانه قلبم در می زند ! ترسیدم ! لرزیدم ! آن چه بود ؟ ! او که بود ؟ ! نفهمیدم من در را باز کردم یا خودش وارد شد ! که این فکر تبدیل به یک احساس شد !
اما چرا ؟ چرا دل بی قرار من دنبال جایی بود که آرام بگیرد ؟ چرا دل مضطرب من این چنین سوی مهری زمینی کشیده می شد ؟
و من باید کاری می کردم و نمی گذاشتم دل من آرامش خودش را با غیر خدا بدست آورد ، بنابراین سعی کردم این فکر و احساس زمینی را از خودم دور کنم !
اما گاهی اوقات که فکر می کردم ، می دیدم او باعث شده من به خدایم نزدیکتر شوم به طوری که اندیشه او آنقدر مرا در دریای غم شنا داد و آنچنان در کوره اندوه گداخته کرد و آنچنان باعث ارتباط من و خدایم شد که گاهی اوقات از او هم عبور می کردم و حتی از خودم نیز می گذشتم و به جایی می رسیدم که آنجا همه چیز زیبا بود ، همه چیز قشنگ بود ، آنجا همه چیز بوی خدا می داد ، حتی رنگ طالبی نیز بوی خدا داشت !