محمدعاقبت بند سفر پایم بست ...
می روم خسته و افسرده و زار،
سوی منزلگه ویرانه خویش،
به خدا می برم از شهر شما،
دل شوریده و دیوانه خویش،
می برم تا که در آن نقطه دور،
شستشویش دهم از لکه عشق،
زین همه خواهش بیجا و تباه،
می برم تا ز تو دورش سازم،
ز تو ای جلوه امید محال،
می برم زنده بگورش سازم،
تا از این پس نکند یاد وصال،
بخدا غنچه شادی بودم،
دست عشق آمد و از شاخم چید،
شعله آه شدم صد افسوس،
عاقبت بند سفر پایم بست،
می روم خنده به لب ‚ خونین دل،
می روم از دل من دست بدار،
ای امید عبث بی حاصل .