- قسمت 2
مشهد به جای سالن
«حدود 2میلیون تومان هزینه کردیم برای ازدواج؛ 2تا یک میلیون تومان وام گرفتیم و با آن پول، خرید عقد و عروسیمان را کردیم. بخش عمدهاش هم صرف خرید فرش و کامپیوتر شد.
دو تا حلقه هم خریدیم. حلقه ی خانمام شد 18هزار تومان و حلقه نقره من هم شد 8هزار تومان». آنها بهمن83 عقد کردند؛ «مهریهام 14سکه بهار آزادی بود که خود علی هم 110تا سکه به نیت حضرت علی(ع) هدیه کرد؛ شد 124سکه. برای مراسم عقد حدود 70 - 60 نفر از بستگان درجه اولمان را دعوت کردیم خانه پدرم. یک جشن خیلی ساده هم گرفتیم. فیلمبردار و عکاس نداشتیم.
خود علی با هندی کم فیلم میگرفت؛ بار اولش هم بود. الان که فیلم را نگاه میکنیم کلی با هم میخندیم. دائم میخورد به در و دیوار، میخورد زمین؛ بامزه شده فیلممان. لباس عروس هم نپوشیدم؛ یک لباس معمولی و ساده بود. فقط شام بود و میوه و شیرینی».
مهر84 مراسم عروسی برگزار شده و یک زندگی ساده اینطوری شروع میشود؛ بدون مراسم و تالار. «یکی از سکههایی که توی عقد هدیه گرفته بودیم را فروختیم. آن موقع شد 94هزار تومان. با پولش رفتیم مشهد. 3 - 2 روز ماندیم، بعد هم آمدیم سر زندگیمان. سال اول را توی سوئیت 39متری پدرشوهرم زندگی کردیم. 8 -7ماهی آنجا بودیم و بعد آمدیم توی این خانه؛ خانه پدر بزرگ علی. آمدنمان هم به خاطر دوری راه علی بود. دراینجا یک تغییراتی هم دادیم و زندگی کردیم»؛
همسر علی، اینها را میگوید و بعد وقتی میپرسیم تا به حال برایتان پیش نیامده که حسرت بخورید که مثلا چرا لباس عروس نپوشیدید و آتلیه نرفتید و مراسم را توی تالار نگرفتید، جواب میدهد: « اتفاقا خیلی وقتها با خودمان میگوییم چه خوب شد که خودمان را درگیر این چیزها نکردیم؛ حتی یکجورهایی برای بقیه هم الگو شدهایم. الان هم خواهر من و هم خواهر علی با همین شرایط ازدواج کردهاند».
وقتی از این گفتهها و غیرقابل باور بودنشان برای همسن و سالهای خودمان میگوییم، علی جواب قشنگی میدهد؛ «هرکسی برای زندگی خودش، هدف هایی دارد. طرف مقابلت هم باید با تو هم عقیده و همفکر باشد. وقتی بدانی در زندگی دنبال چی هستی و واقعیتها را با ایده آلهایت تطبیق بدهی، همیشه ابراز رضایت میکنی».
با هم سخت نمیگذرد
دلتان نمیخواست مثلا یکی دو سال صبر میکردید تا وضعتان بهتر میشد و بعد میرفتید سراغ ازدواج؟
علی اینطور به این سؤالمان جواب میدهد: «یک مسئله اینجا هست. وقتی اعتقاد داشته باشی که خدا خودش کمک میکند و میرساند، حتما میرسد؛ همیشه هم میرسد.
من این اعتقاد را بارها تجربه کردهام برای همین هم هیچوقت به این فکر نمیکنم که بهتر بود دیرتر ازدواج میکردیم تا کار درست و حسابی و سرمایه و پسانداز کافی داشته باشیم. اتفاقا همیشه با خودم میگویم کاش زودتر ازدواج میکردم. اعتقادم این است که ازدواج توی مسیر زندگی یک دستانداز است؛ اتفاقی است که تا بخواهی خودت را با آن هماهنگ کنی زمان میبرد. اگر بخواهی کاری را شروع کنی و به سمت آن بروی، بهتر است زودتر ردش کنی».
همسرش حرفهای او را کامل میکند: «این آرامشی که ما از ازدواج با همدیگر به دست آوردیم، به همه سختیهایش میچربید. خب، ما به جای اینکه توی آن یکی دو سال، جداگانه سختیها را تحمل کنیم، با هم داریم تحملش میکنیم. اینطوری فشار کمتری هم بهمان میآید. آرامش بیشتری هم داریم در کنار هم».
ساندویچ و رادیو و کتاب
آنها در کنار زندگی سادهشان، از تفریح هم غافل نمیشوند؛ «گاهی وقتها با هم میرویم بیرون غذا میخوریم؛ البته نه رستوران. میرویم ساندویچ هایدا میخوریم چون ارزانتر است. معمولا هم چند تایی بلیت مجانی از سازمان بهمان میدهند و سینما میرویم. گاهی اوقات هم از ویدئو کلوپ سیدی میگیریم و با کامپیوتر تماشا میکنیم اما با تلویزیون میانهای نداریم چون احساس میکنیم آنقدر وقت کم میآوریم که دیگر به تلویزیون دیدن نمیرسیم؛ بیشتر، رادیو گوش میکنیم. بزرگترین ولذتبخشترین تفریحمان اما مطالعه است».
5 سال بعد
میگویند زندگی علمی را خیلی دوست دارند و میخواهند به بالاترین مدارج علمی برسند. هر دویشان هم الان مشغولند تا خودشان را برای کنکور کارشناسی ارشد آماده کنند اما برای آینده ی زندگی و وضعیت اقتصادیشان، چیزهای دیگری میگویند؛ «رسیدن به وضعیت ایده آل، بستگی به این دارد که در زندگی دنبال چه چیزی باشی.
همین بحث خرید خانه را اگر بخواهیم مثال بزنیم با فرض ثابت ماندن قیمت خانه چیزی حدود 12 - 10 سال طول میکشد تا بتوانی یک خانه کوچک بخری؛ یعنی 10سال از عمرت را صرف کردهای که خانه بخری. خب، خانه خریدن به آدم آرامش میدهد ولی وقتش را هم باید در نظر بگیری. به نظر من نمیارزد که آدم 10سال وقت بگذارد تا بتواند یک خانه بخرد».
حسرتهای جالب
آنها حسرت خوردنشان هم جالب است. وقتی درباره حسرتهایشان ازشان سؤال میکنیم، کمی فکر میکنند و بعد زهرا جوابمان را اینطور میدهد؛ «2تا حسرت بزرگ توی زندگیمان میخورم؛ اول اینکه کاش علی سرباز نبود و میتوانستیم بنشینیم کنار هم و با هم برای کنکور درس بخوانیم. دومین حسرت بزرگمان هم - که همیشه به علی میگویم - این است که کاش همان ترم اول دانشگاه با هم آشنا میشدیم و ازدواج میکردیم».