www.tarhebartar.ir
< رنگ طالبی بوی خدا دارد !
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] اگر بدین شمشیرم بر بینى مرد با ایمان زنم که مرا دشمن گیرد ، نگیرد ، و اگر همه جهان را بر منافق ریزم تا مرا دوست دارد ، نپذیرد ، و این از آن است که قضا جارى گشت و بر زبان پیامبر امّى گذشت که فرمود : اى على مؤمن تو را دشمن نگیرد و منافق دوستى تو نپذیرد . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----271098---
بازدید امروز: ----20-----
بازدید دیروز: ----8-----
رنگ طالبی بوی خدا دارد !

 

نویسنده: محمد
جمعه 87/4/14 ساعت 9:49 صبح

 

برخیز که قدسیان جوابت بدهند

وز کوثر معرفت شرابت بدهند

چون ماه رجب باشدو اعیاد علی

این روز دعای مستجابت بدهند

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: محمد
چهارشنبه 87/4/12 ساعت 9:33 عصر

 

آقای حداد عادل تعریف می کردند:« سال 77، خانمی به خانه ما زنگ زده بود و گفته بود که: می خواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم. خانم ما گفته بود دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و می خواهد ادامه تحصیل دهد. ایشان دوباره پرسیده بودند که اگر امکان دارد ما بیاییم دختر خانم را ببینیم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند.

بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند که اصلا شما خودتان را معرفی کنید. و ایشان هم گفته بودند: من خانم مقام معظم رهبری هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود:« ما تا حالا به همه پاسخ رد داده ایم. اما شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر می کنم». آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود.

بعد از صحبت با من قرار بر این شد که آنها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم اینکه اگر آنها نپسندیدند، لطمه ای به دختر ما نخورد. طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند. چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند:« خانم استخاره کرده اند، جوابش خوب نبوده است».

یک سال از این قضیه گذشت. مجددا خانواده آقا تماس گرفتند و گفتند که ما می خواهیم برای خواستگاری بیاییم.خانم بنده پرسیده بودند که چطور تصمیمتان عوض شده؟ آقا گفته بودند:« خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعه اول چون خوب نیامده بود، منصرف شدند» و خانم آقا هم گفته بودند:« چون دخترتان، دختر محجبه،فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهید، بیاییم.»

آن زمان دخترمان دیپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، یک روز پسر آقا و مادرش با یک قواره پارچه به عنوان هدیه برای عروس آمدند و صحبت کردیم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسیدم، ایشان موافق بودند.

بعد از چند روز خدمت آقا رفتیم. آقا فرمودند:« آقای دکتر! داریم خویش و قوم می شویم.» گفتم:« چطور؟» گفتند:«خانواده آمدند و پسندیدند و در گفتگو هم به نتیجه کامل رسیده اند، نظر شما چیست؟» گفتم:« آقا! اختیار ما دست شماست.»

آقا فرمودند:« نه! شما، دکتر و استاد دانشگاهید و خانمتان هم همین طور. وضع زندگی شما مناسب است، اما زندگی من اینطور نیست. اگر بخواهم تمام زندگی ام را بار کنم، غیر از کتاب هایم یک وانت بار می شود. اینجا هم دو اتاق اندرون و یک اتاق بیرونی است که آقایان و مسئولین در آنجا با من دیدار می کنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانه ای اجاره کرده ایم که یک طبقه مصطفی و یک طبقه هم مجتبی زندگی می کند. شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند حالا که عروس رهبر می شود، چیزهایی در ذهنش باشد. ما این طور زندگی می کنیم. اما شما زندگی نسبتا خوبی دارید. حالا اگر ایشان بخواهد وارد این زندگی شود، کمی مشکل است. مجتبی معمم هم نیست. می خواهد قم برود و درس بخواند و روحانی شود. همه اینها را به او بگو، بداند.»

من هم به دخترم گفتم و ایشان هم قبول کرد. آقا در زمان قبل از رئیس جمهوریشان، در جنوب تهران خانه ای داشتند که آن را اجاره داده اند و خرج زندگی شان را از آن در می آورد؛ ایشان حقوق رهبری نمی گیرند و از وجوهات هم استفاده نمی کنند.

هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهریه و ... آقا فرمودند:«در مورد مهریه، اختیار با دختر شماست. ولی من برای مردم خطبه ی عقد می خوانم، سنت من این بوده که بیشتر از 14 سکه ، عقد نخوانم و تا حالا هم نخوانده ام، اگر بخواهید، می توانید بیشتر از 14 سکه مهریه معین کنید، ولی شخص دیگری خطبه عقد را بخواند. از نظر من اشکالی ندارد. چون تا حالا بیش از 14 سکه برای مردم عقد نخوانده ام، برای عروسم هم نمی خوانم

من گفتم آقا! این طور که نمی شود. من با مادرش صحبت می کنم، فکر نمی کنم مخالفتی داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند:« می توانید در تالار بگیرید، ولی من نمی توانم شرکت کنم.» گفتم:« آقا هر طور شما صلاح بدانید.»

فرمودند :« می خواهید این دو تا اتاق اندرونی و یک اتاق بیرونی را با هم حساب کنید. هر چند نفر جا می شوند، نصف می کنیم؛ نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما را دعوت می کنیم.» ما حساب کردیم و دیدیم بیشتر از 200-150 نفر جا نمی شوند. ما حتی اقوام درجه اولمان را هم نمی توانستیم دعوت کنیم، اما قبول کردیم.

آقا غیر از فامیل، آقای خاتمی، آقای هاشمی و آقای ناطق و روسای سه قوه و دکتر حبیبی را دعوت فرمودند. یک نوع غذا هم درست کردیم.قبل از اینها صحبت خرید بازار شد. پسر آقا گفت: «من نه انگشتر می خوام و نه ساعت و نه چیز دیگری.» آقا گفتند: خوب نیست. من هم گفتم:« حداقل یک حلقه بگیرند.» اما آقا فرمودند: «من یک انگشتر عقیق دارم که یکی برای من هدیه آورده، اگر دخترتان قبول می کند، من آن را به ایشان هدیه می دهم و ایشان هم به عنوان حلقه، به مجتبی هدیه دهد.» قبول کردیم و انگشتر را گرفتیم و بعد به آقا مجتبی دادیم. کمی بزرگ بود. به یک انگشترسازی بردیم تا کوچکش کند و خرجش 600 تومان شد. خلاصه خرج حلقه داماد 600 تومان شد.

به آقا گفتیم در همه این مسایل احتیاط کردیم، دیگر لباس عروس را به ما بسپارید و آقا هم فرمودند: «آن را طبق متعارف حساب کنید.» در همان ایام، ما خودمان برای پسرمان عروسی می گرفتیم و یک لباس عروس برای عروسمان سفارش داده بودیم بدوزند.

خلاصه قبل از اینکه عروسمان استفاده کند، همان شب دخترمان استفاده کرد. بعد آقا گفتند: «من یک فرش ماشینی می دهم، شما هم یک فرش بدهید.» و به این ترتیب مراسم برگزار شد. برای عروسی هم دو پیکان از اقوام ما و دو پیکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ما تا ساعت 1 طول کشید.

خانواده آقا آمده بودند که عروس را ببرند، البته آقا ظاهرا کاری داشتند و نیامده بودند. اما وقتی عروس را به خانه آوردیم، دیدیم آقا هنوز بیدار نشسته اند و منتظرند که عروس را بیاورند. فرمودند: « من اخلاقا وظیفه خود می دانم برای اولین بار که عروسمان قدم به خانه ما می گذارد، من هم بدرقه اش کنم و به اصطلاح خوش آمد بگویم.»

ما خیلی تعجب کرده بودیم و فکر نمی کردیم آقا تا آن ساعت شب بیدار باشند، حتی آقا آن شب هم غذا نخورده بودند. چون خانواده آقا سرشان شلوغ بود، به آقا غذا نداده بودند. آقا گفتند: «دکتر! امشب شام هم نداشتیم، من به یکی از پاسدارها گفتم شما چیزی خوردنی دارید؟ آنها گفتند که غیر از کمی نان چیز دیگری نداریم. گفتم: همان را بیاورید. می خوریم.»

بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقیقه ای برایشان در مورد تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوش آمد گفتند. رعایت آداب حتی تا چنین جایگاهی چقدر ارزش دارد. اینها از برکت انقلاب اسلامی و خون شهداست.

ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر استفاده نشود، چون مال بیت المال است. حتی اگر مشکل وسیله نقلیه هم پیش آمد، اجازه ندارند از وسایل دفتر استفاده کنند.


منبع: نشریه « اشراق اندیشه » به نقل از حجت السلام پاینده، از اعضای دفتر مقام معظم رهبری

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: محمد
سه شنبه 87/4/11 ساعت 6:11 صبح

 

واقعا هرکدام از ما از زندگی چه می خواهیم ؟ آیا واقعا می دانیم زندگی چیست ؟

 آن ها از زندگی این را می خواستند که به هم برسند و  انتظارشان از زندگی، بودن کنار هم بود که به‌ آن رسیدند و بیشتر از آن هم نمی‌خواستند و سختی های آن را پذیرفتند و خوشبختی یعنی همین , یعنی به آنچه که از زندگی می خواهی برسی !

دلیل خوشبختی آن ها که خودشان نیز گفتند یکی امید به خدا و دیگری قبول داشتند همدیگر و شروع یک زندگی عاشقانه و آگاهانه بود

این داستان بهانه ای شد که به نکته اشاره کنم :

1-... ان یکونوا فقرا یغنهم الله من فضله و الله واسع علیم (... که اگر تنگدست باشند خدا از کرم خویش توانگرشان کند که خدا وسعت بخش و داناست . ) « سوره مبارکه نور آیه 32 »

 بله, همه آن هایی که فکر می کنند قدرتی بیکران پشتیبان آن هاست و به این اعتقاد دارند که خداوند یاری و روزی آن ها را ضمانت داده زودتر ازدواج می کنند که وعده خداوند حقیقت دارد ( ... انک لاتخلف میعاد « سوره مبارکه آل عمران آیه 194 » ) و در این میان کسانی پیدا می شوند که آن ها نیز به خداوند اعتماد دارند ( پدرم رسول خدا صلی الله علیه و آل و سلم می فرمایند : هر کس از ترس عایلمند شدن ازدواج نکند , نسبت به خدای عزوجل سوظن دارد « اصول کافی ج 5 ص 523 » ) هر چند چیزی از مال دنیا نداشته باشند و فقط ایمان ملاک انتخابشان است و همراه یکدیگر به سوی آینده قدم  می گذارند . ( ... و الطیبات للطیبین و الطیبون للطیبت ... ( ... زنانی پاکیزه و نیکو لایق مردانی چنین و مردانی پاکیزه و نیکو لایق زنانی به همین گونه اند ... ) « سوره مبارکه نور آیه 26 » )

2- این جمله درست نیست که  " دوست داشتن یعنی همه چیز"

دوست داشتن حس پاک و مقدسی است که می تواند همراه عقل راه تکامل را طی کند و به کمال برسد و زمانی ماندگار می شود که پایه عقلی و تشابهات منطقی وجود داشته باشد و اگر ناشی از سرکشی احساس جوانی باشد , زود گذر و ناپایدار است و مثال نهالی است که در ابتدا سریع رشد می کند ولی در مقابل طوفانی خم و خشک خواهد شد .

عقل نیز محدود کننده آن نیست بلکه تایید کننده و تثبیت کننده آن است و به عبارتی دوست داشتن لازم است ولی کافی نیست ! دوست داشتن می تواند مکمل باشد و نه همه چیز ! در عین حال برای شروع لازم است و دوست داشتن در قلب سالم جوانه می زند و برای ادامه و رشد به عقل نیاز دارد و برای بقا به هر دوی آن ها نیاز است .

که آن ها به این موضوع پی برده بودند و آن را فهمیدند

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: محمد
سه شنبه 87/4/11 ساعت 5:59 صبح

- قسمت 2

 

مشهد به جای سالن


«
حدود 2میلیون تومان هزینه کردیم برای ازدواج؛ 2تا یک میلیون تومان وام گرفتیم و با آن پول، خرید عقد و عروسی‌مان را کردیم. بخش عمده‌اش هم صرف خرید فرش و کامپیوتر شد.


دو تا حلقه هم خریدیم. حلقه ی خانم‌ام شد 18هزار تومان و حلقه نقره من هم شد 8هزار تومان». آنها بهمن83 عقد کردند؛ «مهریه‌ام 14سکه بهار آزادی بود که خود علی هم 110تا سکه به نیت حضرت علی(ع) هدیه کرد؛ شد 124سکه. برای مراسم عقد حدود 70 - 60 نفر از بستگان درجه اولمان را دعوت کردیم خانه پدرم. یک جشن خیلی ساده هم گرفتیم. فیلم‌بردار و عکاس نداشتیم.


خود علی با هندی کم فیلم می‌گرفت؛ بار اولش هم بود. الان که فیلم را نگاه می‌کنیم کلی با هم می‌خندیم. دائم می‌خورد به در و دیوار، می‌خورد زمین؛ بامزه شده فیلم‌مان. لباس عروس هم نپوشیدم؛ یک لباس معمولی و ساده بود. فقط شام بود و میوه و شیرینی».


مهر84 مراسم عروسی برگزار شده و یک زندگی ساده این‌طوری شروع می‌شود؛ بدون مراسم و تالار. «یکی از سکه‌هایی که توی عقد هدیه گرفته بودیم را فروختیم. آن موقع شد 94هزار تومان. با پولش رفتیم مشهد. 3 - 2 روز ماندیم، بعد هم آمدیم سر زندگی‌مان. سال اول را توی سوئیت 39متری پدرشوهرم زندگی کردیم. 8 -7ماهی آنجا بودیم و بعد آمدیم توی این خانه؛ خانه پدر بزرگ علی. آمدنمان هم به خاطر دوری راه علی بود. دراینجا یک تغییراتی هم دادیم و زندگی کردیم»؛


همسر علی، اینها را می‌گوید و بعد وقتی می‌پرسیم تا به حال برایتان پیش نیامده که حسرت بخورید که مثلا چرا لباس عروس نپوشیدید و آتلیه نرفتید و مراسم را توی تالار نگرفتید، جواب می‌دهد: « اتفاقا خیلی وقت‌ها با خودمان می‌گوییم چه خوب شد که خودمان را درگیر این چیزها نکردیم؛ حتی یک‌جورهایی برای بقیه هم الگو شده‌ایم. الان هم خواهر من و هم خواهر علی با همین شرایط ازدواج کرده‌اند».


وقتی از این گفته‌ها و غیرقابل باور بودنشان برای هم‌سن و سال‌های خودمان می‌گوییم، علی جواب قشنگی می‌دهد؛ «هرکسی برای زندگی خودش، هدف هایی دارد. طرف مقابلت هم باید با تو هم عقیده و همفکر باشد. وقتی بدانی در زندگی دنبال چی هستی و واقعیت‌ها را با ایده آل‌هایت تطبیق بدهی، همیشه ابراز رضایت می‌کنی».


با هم سخت نمی‌گذرد


دلتان نمی‌خواست مثلا یکی دو سال صبر می‌کردید تا وضعتان بهتر می‌شد و بعد می‌رفتید سراغ ازدواج؟

علی این‌طور به این سؤالمان جواب می‌دهد: «یک مسئله اینجا هست. وقتی اعتقاد داشته باشی که خدا خودش کمک می‌کند و می‌رساند، حتما می‌رسد؛ همیشه هم می‌رسد.


من این اعتقاد را بارها تجربه کرده‌ام برای همین هم هیچ‌وقت به این فکر نمی‌کنم که بهتر بود دیرتر ازدواج می‌کردیم تا کار درست و حسابی و سرمایه و پس‌انداز کافی داشته باشیم. اتفاقا همیشه با خودم می‌گویم کاش زودتر ازدواج می‌کردم. اعتقادم این است که ازدواج توی مسیر زندگی یک دست‌انداز است؛ اتفاقی است که تا بخواهی خودت را با آن هماهنگ کنی زمان می‌برد. اگر بخواهی کاری را شروع کنی و به سمت آن بروی، بهتر است زودتر ردش کنی».


همسرش حرف‌های او را کامل می‌کند: «این آرامشی که ما از ازدواج با همدیگر به دست آوردیم، به همه سختی‌هایش می‌چربید. خب، ما به جای اینکه توی آن یکی دو سال، جداگانه سختی‌ها را تحمل کنیم، با هم داریم تحملش می‌کنیم. این‌طوری فشار کمتری هم به‌مان می‌آید. آرامش بیشتری هم داریم در کنار هم».


ساندویچ و رادیو و کتاب


آنها در کنار زندگی ساده‌شان، از تفریح هم غافل نمی‌شوند؛ «گاهی وقت‌ها با هم می‌رویم بیرون غذا می‌خوریم؛ البته نه رستوران. می‌رویم ساندویچ هایدا می‌خوریم چون ارزان‌تر است. معمولا هم چند تایی بلیت مجانی از سازمان به‌مان می‌دهند و سینما می‌رویم. گاهی اوقات هم از ویدئو کلوپ سی‌دی می‌گیریم و با کامپیوتر تماشا می‌کنیم اما با تلویزیون میانه‌ای نداریم چون احساس می‌کنیم آن‌قدر وقت کم می‌آوریم که دیگر به تلویزیون دیدن نمی‌رسیم؛ بیشتر، رادیو گوش می‌کنیم. بزرگ‌ترین ولذت‌بخش‌ترین تفریح‌مان اما مطالعه است».


5
سال بعد


می‌گویند زندگی علمی را خیلی دوست دارند و می‌خواهند به بالاترین مدارج علمی برسند. هر دویشان هم الان مشغولند تا خودشان را برای کنکور کارشناسی ارشد آماده کنند اما برای آینده ی زندگی و وضعیت اقتصادی‌شان، چیزهای دیگری می‌گویند؛ «رسیدن به وضعیت ایده آل، بستگی به این دارد که در زندگی دنبال چه چیزی باشی.


همین بحث خرید خانه را اگر بخواهیم مثال بزنیم با فرض ثابت ماندن قیمت خانه چیزی حدود 12 - 10 سال طول می‌کشد تا بتوانی یک خانه کوچک بخری؛ یعنی 10سال از عمرت را صرف کرده‌ای که خانه بخری. خب، خانه خریدن به آدم آرامش می‌دهد ولی وقتش را هم باید در نظر بگیری. به نظر من نمی‌ارزد که آدم 10سال وقت بگذارد تا بتواند یک خانه بخرد».


حسرت‌های جالب


آنها حسرت خوردن‌شان هم جالب است. وقتی درباره حسرت‌هایشان ازشان سؤال می‌کنیم، کمی فکر می‌کنند و بعد زهرا جوابمان را این‌طور می‌دهد؛ «2تا حسرت بزرگ توی زندگی‌مان می‌خورم؛ اول اینکه کاش علی سرباز نبود و می‌توانستیم بنشینیم کنار هم و با هم برای کنکور درس بخوانیم. دومین حسرت بزرگمان هم - که همیشه به علی می‌گویم - این است که کاش همان ترم اول دانشگاه با هم آشنا می‌شدیم و ازدواج می‌کردیم».


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: محمد
سه شنبه 87/4/11 ساعت 5:58 صبح

قسمت اول - 

 

5 - 4 تا پله را باید از حیاط به طرف زیرزمین بروی تا به خانه‌شان برسی؛ یک زیرزمین مسکونی پنجاه و چندمتری توی یک خانه قدیمی؛ یک هال کوچک، یک آشپزخانه جمع‌وجور و یک اتاق 9متری.


نه مبلمانی توی خانه می‌بینی و نه کمد و بوفه و دکور؛ حتی تلویزیون هم توی خانه‌شان پیدا نمی‌شود. فقط یک کامپیوتر توی هال هست - که البته آن هم جزء خریدهای عقدشان بوده - و حدود 500جلد کتاب که توی اتاقشان انبار شده.


هر چند وقت یک بار هم صدای موتورخانه کنار خانه‌شان می‌آید. این، همه ی زندگی علی‌محمدزاده و زهرا علیرضایی است. آنها 2سالی می‌شود که با هم ازدواج کرده‌اند و با همین شرایط دارند زندگی می‌کنند. شاید تصورش سخت باشد اما آنها می‌گویند که الان نسبت به 2سال پیش وضعیت‌شان خیلی بهتر شده و البته خودشان را هم خوشبخت‌ترین آدم‌های روی زمین می‌دانند. دلیلشان هم جالب است؛ «انتظارمان از زندگی، بودن کنار هم بود که به‌ آن رسیده‌ایم؛ بیشتر از این هم نمی‌خواستیم».


«
توی دانشگاه شهید بهشتی همکلاسی و هم‌رشته بودیم. دو تایی‌مان مدیریت صنعتی می‌خواندیم. همان جا همسرم را دیدم و بعد از بررسی شرایط، تصمیم به ازدواج گرفتم. 23سالم بود. کار نمی‌کردم آن موقع. سربازی هم نرفته بودم. درسم هم تمام نشده بود.»؛ اینها را علی می‌گوید. او از آن روزها و انگیزه‌اش برای ازدواج، یک خاطره ی جالب هم تعریف می‌کند؛ «سال سوم دانشگاه بودم که یک روز یکی از بچه‌ها داشت توی نمازخانه با حاج‌آقای دانشگاه‌مان در مورد ازدواج صحبت می‌کرد.


آن دوست ما داشت در مورد سختی‌های ازدواج صحبت می‌کرد. حاج آقا گفت من پارسال توی همین دانشگاه به یکی از بچه‌هایی که مثل شما از سختی ازدواج و مشکلات مالی‌اش می‌گفت، گفتم اگر300هزار تومان به‌ات چک بدهم، ازدواج می‌کنی؟ گفت آره. حاج‌آقا هم گفت من الان پا می‌شوم می‌زنمت. تو حرف خدا را قبول نداری؟ خود خدا گفته تو ازدواج کن، من می‌رسانم. آن وقت معلوم نیست چک من بی‌محل باشد یا نه. طرف هم خجالت کشید و رفت ازدواج کرد. سال بعدش هم ماشین خرید و پول خانه را جور کرد. حاج‌آقا می‌گفت همین چند روز قبل هم خیلی خوشحال با خانمش آمده بود پیش من. خب، من اتفاق آن روز و صحبت‌های حاج‌آقا توی ذهنم بود. وقتی هم که برای ازدواج اقدام کردم، یاد این حرف‌ها بودم».


و اما مراسم خواستگاری


«
توی مراسم خواستگاری از من پرسیدند چه کار می‌کنی؟ گفتم دانشجو هستم و وضعم را گفتم. خب، به هر حال توانستند اعتماد کنند؛ هم به دخترشان، هم به انتخاب دخترشان و هم به من».


حالا جریان روزهای خواستگاری را از زبان خانم علیرضایی بخوانید؛


«
خب همان روز خواستگاری، پدر و مادرم از علی پرسیدند که کارت چیست و دنبال چی هستی از ازدواج؟ همان سؤال‌های کلی و معمول و البته بدون توجه به ماشین و خانه داشتن و... . بعد هم که از خودم سؤال می‌کردند، بیشتر می‌پرسیدند وضع ایمان و اخلاق‌اش چطور است؟ می‌پرسیدند تو توی دانشگاه می‌شناسی‌اش، چه‌جور آدمی است؟ وقتی هم که من تاییدش کردم، پدر و مادرم گفتند خب، بقیه‌اش را خدا می‌رساند.


خانواده‌هایمان هم خودشان با سختی شروع کرده بودند و این شرایط را خودشان لمس کرده بودند، بنابراین مشکلی نداشتند با این کار. گفتند فوقش 5سال اول به‌تان سخت بگذرد. آدم به مردش اعتماد داشته باشد همه چیز درست می‌شود».


داماد 70هزار تومانی


آنها با حقوق 70هزار تومانی علی به خانه بخت رفتند. «درست یک هفته بعد از عقدمان، از جایی زنگ زدند و گفتند کمک می‌خواهیم برای کاری. کار کوچکی بود. به‌ام گفتند با توجه به آن کار چند ماه پیشت اینجا یک کار ساعتی خوب هست؛ بیا و مشغول شو. من هم رفتم؛ ساعتی هزار تومان می‌گرفتم.
به جای 5درصد هم 10درصد مالیات کم می‌کردند. می‌شد ساعتی 900تومان. سقف کاری‌ام هم 100ساعت بود. می‌شد ماهی حدود 70هزار تومان. حول و حوش یک سال بعد یکی دیگر زنگ زد و گفت دوست داری فلان جا کار کنی؟ نیرو کم دارند. ما هم رفتیم آنجا». الان اما وضعشان کمی بهتر شده و دریافتی ماهانه علی، 200 هزار تومان است.


شاید همین حقوق 200هزار تومانی هم برای خیلی از ما کم باشد و نتوانیم یک زندگی را بچرخانیم، چه برسد به حقوق 70هزار تومانی. اما آنها معتقدند که زندگی هیچ‌وقت به‌شان سخت نگذشته است چون هوای همدیگر و البته هوای پول‌هایشان را دارند و با صرفه‌جویی، هزینه‌هایشان را کمتر می‌کنند؛ «3 - 2 ماه اول همه هزینه‌هایمان را می‌نوشتیم و حساب و کتاب می‌کردیم؛ مثلا وقتی هزینه رفت‌وآمدمان را حساب کردیم، دیدیم اگر یک موتور قسطی بگیریم هزینه‌مان کمتر می‌شود. بدون موتور ماهی 45هزار تومان هزینه رفت‌وآمدمان می‌شد اما الان که موتور خریده‌ایم، فقط ماهی 30هزار تومان قسط آن را می‌دهیم.

پول موتور را هم خودمان جور کردیم. سکه‌های هدیه عقدمان را فروختیم و پولش را گذاشتیم توی صندوق قرض‌الحسنه. 3ماه بعد، 3برابرش وام گرفتیم. برای بقیه موارد زندگی هم همین‌طور. آن اوایل پس‌اندازی برایمان نمی‌ماند اما الان ماهی 40- 30 هزارتومان برایمان می‌ماند که آن را هم توی دستمان نگاه نمی‌داریم و می‌دهیم به دوستان‌مان که به پول فوری احتیاج دارند».

 


    نظرات دیگران ( )
<   <<   6   7      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • سفر دوباره
    یادداشت چهارم
    بدون شرح ...
    تست های روانشناسی
    مناجات با خدا
    یادداشت سوم
    سالگرد ساخت مسجد مقدس جمکران به دستور امام زمان ( عج )
    مسجد مقدس جمکران افراط ها و تفریط ها :
    گزارش کاراموزی ساختمان
    خلاصه ترجمه جز چهارم
    خلاصه ترجمه جز دوم و سوم
    مجموعه عکس های کعبه
    سخنان پیامبر (ص) درباره ماه مبارک رمضان در اواخر ماه شعبان
    جمعه زیباست چون یار آمدنیست
    عصر ظهور
    [همه عناوین(72)][عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه

  • مطالب بایگانی شده

  • لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •